شنبه, ۵ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۱۴ ق.ظ
یاد دارم که شبی در کاروانی همه شب رفته بودیم و سحر در کنار بیشه ای خفته. شوریده ای که در آن سفر همراه ما بود نعره ای برآورد و راه بیابان گرفت و یک نفس آرام نیافت. |
چون روز شد گفتمش: آن چه حالت بود؟ گفت: بلبلان را دیدم که بنالش درآمده بودند از درخت و کبکان از کوه و غوکان در آب و بهایم در بیشه. اندیشه کردم که مروت نباشد همه در تسبیح و من بغفلت خفته |
دوش مرغی بـه صـبـح مینالید |
عقل و صبرم برد و طاقت و هوش |
یـکـی از دوسـتـان مـخـلـص را |
مــگــر آواز مــن رســیـد بــگــوش |
گـفـت بــاور نـداشـتـم کـه تـرا |
بـانگ مرغـی چـنین کند مدهوش |
گفتم این شرط آدمیت نیست |
مرغ تـسبـیح خوان و من خـاموش
|
|
پ.ن:آدم وقتی ی سری صحنه ها میبینه واقعا تاسف میخوره.
پ.ن1:به قول اون دوستمون باید گاهی خشتک درید! و به بیابان گریخت.
پ.ن2:چشم دل باز کن تا که جان بینی!
-
۰
۰
- ۹۵/۰۴/۰۵