در این سرای بی کسی
کسی به در نمیزند
به دشت پر ملال ما
پرنده پر نمیزند.
پ.ن: فکر نمیکردم این قدر زود تنها بشم و از بازی حذف!
در این سرای بی کسی
کسی به در نمیزند
به دشت پر ملال ما
پرنده پر نمیزند.
پ.ن: فکر نمیکردم این قدر زود تنها بشم و از بازی حذف!
بی لشکریم، حوصله شرح قصه نیست
فرمانبریم، حوصله شرح قصه نیست
با پرچم سفید به پیکار می رویم
ما کمتریم، حوصله شرح قصه نیست
فریاد می زنند ببینید و بشنوید
کور و کریم، حوصله شرح قصه نیست
تکرار نقش کهنه ی خود در لباس نو
بازیگریم، حوصله شرح قصه نیست
آیینه ها به دیدن هم خو گرفته اند
یکدیگریم، حوصله شرح قصه نیست
همچون انار خون دل از خویش می خوریم
غم پروریم، حوصله شرح قصه نیست
آیا به راز گوشه ی چشم سیاه دوست
پی می بریم؟ حوصله شرح قصه نیست
شعر از فاضل نظری
حرف ها دارم اما بزنم یا نزنم؟
با توام با تو خدایا بزنم یا نزنم؟
گفته بودم که به دریا نزنم دل اما
کو دلی تا که به دریا بزن یا نزنم!
خیلی حرف ها و شکایات در دلم مونده که میخوام بگم..اما همین که میخوام بگم ی چیزی توی ذهنم میگه:[بی لشگریم،حوصله شرح قصه نیست مرا]
نمیدونم این لشگری که داشتم کجا رفتن...شور و اشتیاق؟انگیزه؟هدف؟مطالبه گری؟طرح و برنامه؟
شاید محیط مقصر باشه یا شایدم مشکل از فرمانده است ک نمیتونه این لشگر رو دور هم جمع کنه و آموزش بده؟
ولی مگه نبودن فرماندهانی ک توی همین محیط(چ بسا بدترش) لشگرشون رو جمع کردن؟یعنی مشکل از فرماندس؟
پ.ن: باز هم [بی لشگریم،حوصله شرح قصه نیست مرا]
پ.ن1:[بنشین و دمی به شادمانی گذران]
در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند : فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند. عابد خشمگین شد ، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند.
ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح ، بر مسیر او مجسم شد، و گفت: ای عابد ، برگرد و به عبادت خود مشغول باش! عابد گفت : نه ، بریدن درخت اولویت دارد. مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند. عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ابلیس در این میان گفت: دست بدار تا سخنی بگویم ، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد ، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
عابد با خود گفت : راست می گوید یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم و برگشت. بامداد دیگر روز ، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ نبود. خشمگین شد و تبر برگرفت.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
باز در همان نقطه ، ابلیس پیش آمد و گفت: کجا؟ عابد گفت : تا آن درخت برکنم ؛ گفت : دروغ است ، به خدا هرگز نتوانی کند و در جنگ آمدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست! عابد گفت: دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ابلیس گفت: آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد ، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی...
پ.ن: هفت شهر عشق را ابلیس! گشت...ما هنوز اندر خم یک ....یم.
روزی مرد ثروتمندی ، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آن جا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند و قدر موقعیتش را بداند.
آن ها یک شبانه روز را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند .
در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید : نظرت در مورد سفرمان چه بود ؟
پسر پاسخ داد : عالی بود پدر !
پدر پرسید : آیا به زندگی آن ها توجه کردی ؟
پسر پاسخ داد : فکر می کنم !
پدر پرسید : چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟
پسر کمی اندیشید و سپس گفت : فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آن ها چهار تا .
ما در حیاط مان فانوس های تزئینی داریم و آن ها ستارگان را دارند .
حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آن ها بی انتهاست !
در پایان حرف های پسر ، پدرش مات و مبهوت او را نظاره می کرد .
پسر اضافه کرد : متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعأ چقدر فقیر هستیم !
پ.ن:*چشم ها را باید شست...جور دیگر باید دید*
یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ ازجام الستش کرده بود
سجده ای زد بر لب درگاه او
پر زلیلا شد دل پر آه او
گفت یا رب ازچه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای
جام لیلا رابه دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای
نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم ازلیلاست آنم می زنی
خسته ام زین عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو ... من نیستم
گفت: ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پیدا و پنهانت منم
سال ها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی
عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختم
کردمت آوارهء صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشد
سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا برنیامد از لبت
روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی
مطمئن بودم به من سرمیزنی
در حریم خانه ام در میزنی
حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بیقرارت کرده بود
مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم
پ.ن: فعلا در مرحله آواره شدن به سر میبریم...
دردم از یار است و درمان نیز هم | دل فدای او شد و جان نیز هم | |
این که میگویند آن خوشتر ز حسن | یار ما این دارد و آن نیز هم | |
یاد باد آن کو به قصد خون ما | عهد را بشکست و پیمان نیز هم | |
دوستان در پرده میگویم سخن | گفته خواهد شد به دستان نیز هم | |
چون سر آمد دولت شبهای وصل | بگذرد ایام هجران نیز هم | |
هر دو عالم یک فروغ روی اوست | گفتمت پیدا و پنهان نیز هم | |
اعتمادی نیست بر کار جهان | بلکه بر گردون گردان نیز هم | |
عاشق از قاضی نترسد می بیار | بلکه از یرغوی سلطان نیز هم | |
محتسب داند که حافظ می خورد | و آصف ملک سلیمان نیز هم |
هر طور که وویی باید بزنوم و یخچاله اتاقه رضا اینو....تازه ره میوه ایسه.
مو از بچگی میوه دوس داشتوم و زیاد ایخوردوم،همیشه وقتی ایرفتیم مهمونی دو تا موز ایورداشتوم.
بوم ایگو: کو م نخورده ای ک ای کاره ایکنی؟پ تو خو آبرو نهلشتی سی مو؛
ولی م گوش ایگرفتوم!همیشه کار خومه انجام ایدام.
الانم بعضی اوقات ای دکتر صمد ایگو:پسر!آبرو واسم نذاشتی،یا جلو شکمتو بگیر یا نگو با منی.
آلبردنه تا دوش خوم کمشه سیر ایکردوم حلا سیمون آدم وویی و باکلاس گپ ایزنه.
هی دنیا،ایخی و کورو برسی؟
پ.ن:صوت تقریبا دکلمه متنه.
پ.ن1:به زبان گویای لری نوشته،هر کدوم رو متوجه نشدی بگو.
یا رب این شمع دل افروز ز کاشانه کیست///جان ما سوخت بپرسید که جانانه ی کیست
حالیا خانه برانداز دل و دین من است///تا در آغوش که میخسبد و همخانه ی کیست
باده لعل لبش کز لب من دور مباد///راح روح که و پیمان ده پیمانه ی کیست
دولت صحبت آن شمع سعادت پرتو///بازپرسید خدا را که به پروانه ی کیست
میدهد هر کسش افسونی و معلوم نشد///که دل نازک او مایل افسانه ی کیست
یا رب آن شاهوش ماه رخ زهره جبین///در یکتای که و گوهر یک دانه ی کیست
گفتم آه از دل دیوانه حافظ بی تو///زیر لب خنده زنان گفت که دیوانه ی کیست
شاعر:آن مرد شیرازی!
پ.ن:دلم گرفته بود..زدم فال حافظ..این اومد.
پ.ن1:حافظ هم دیونه بوده!!!(قابله توجه اونایی که میگن سنگین باش)
اینجا وبلاگ شخصی من است.
گاهی قلم را صمد منطقی بر می دارد و گاهی صمد غیر منطقی...
گاهی از دل سخن می گویم و گاهی با دل سخن می گویم...
اگر دکتر صمد خواست بنویسد نمیتوانم به او بگویم ننویس...
زورم هم به صمدوک نمیرسد و او هر چه دلش بخواهد می نویسد...
صمدلره هم گاهی با پاره آجر مجبورم می کند جفنگیاتش را اینجا بگذارم...
دله آن دیوانه را هم نمیشود شکست،پس دلنوشته های او را هم...
پ.ن:از این به بعد وبلاگ من نویسنده هایش زیادتر می شوند.
پ.ن1:هر نویسنده خود مسئول نوشته هایش است.
پ.ن2:این پست مقدمه شروعی دوباره است.