چند روز پیش که توی تاکسی داشتم می رفتم! ی ستاره رو دیدم که به زمین نزدیک میشد...
هر چی میومد نزدیکتر،نورش کمتر میشد...
نورش هی کم شد...هی کم شد و هی کم و کمتر شد تا اینکه ستاره مرد...
حالا دیگه ستاره،ستاره نبود.
پ.ن:میترسم از روزی که ستاره ها خیلی خیلی کم بشن،آخه ما به ستاره ها نیاز داریم...
پ.ن!:ستاره تو آسمون و نوردارش قشنگه...جای ستاره ها روی زمین نیست.
چند وقتی بود فقط به چشمک ستاره ها و اتاقک درونم امید داشتم..فکر میکردم چشمک ستاره ها و اتاقک درونم واسم کافیه و امیدمو ناامید نمیکنه...
باور کن به این رسیدم که هم چشمک ستاره ها و هم اتاقک درون ناامیدم کردن...
دنبال ی چیز دیگه واسه امید داشتن بهش میگردم چون میدونم به امید نیاز دارم...
پس باید داد بزنم کمک....کمک...من امید میخوام...حاضرم کلی واسش خرج کنم...خیلی بیشتر از خیلی...
پ.نوشت: لطفا اگه کسی امید خوب داره صدام بزنه...ممنون
به بهانه تولدت:
*وقتی که با تو هستم دیگر از هیچ کس نمیترسم...
حتی از شیطانک درونم...
حتی از چشمک ستارگان...
**و وقتی که با تو نیستم میدانم که نیستم...
***پ.ن:میترسم از آن روز که با تو نباشم و یا زبانم لال...
گاهی باید از اتاقک درونم بیرون بیام و به آسمون نگاه کنم...
دلم واسه ستاره های آسمون تنگ شده...
به یاد چشمکِ ستاره ی بخت که میوفتم دلم بدجور میلرزه...
میترسم...میترسم...میترسم...
ازین چشمکا میترسم...
از آسمون میترسم...
از ستاره ها میترسم...
اصلا باید برگردم به همون اتاقک درون...
اونجا نمیترسم...
***کی گفته ترس بده؟؟
ای رفته کمکم از دل و جان، ناگهان بیا
مثل خدا به یاد ستمدیدگان بیا
قصد من از حیات، تماشای چشم توست
ای جان فدای چشم تو؛ با قصد جان بیا
چشم حسود کور، سخن با کسی مگو
از من نشان بپرس ولی بینشان بیا
ایمان خلق و صبر مرا امتحان مکن
بی آنکه دلبری کنی از این و آن بیا
قلب مرا هنوز به یغما نبردهای
ای راهزن دوباره به این کاروان بیا
***فاضل نظری