s.veisi

s.veisi

تو را من چشم در راهم

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۱۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

۲۴
شهریور

دوباره شروع می شود...

۱-۰

حمله و دفاع

۲۳
شهریور

salam.emruz be fana raftam.

Ghalbam yehoo greft...

Ghalbi kdar sineam bod greft...hamin mahiche kocholo ro migam....

Tahdid mikard k ba ye fan sade kari mikonam nabashi....

Ghoftam nokaretam dadash...


,

,

,

,

,


bebin kar donya ro....ye mahiche mitone vase Adam  shakh beshe..........

Azemateto shokr....chenan pich dar pichemon kardy k nemitonim toye timet nabashim

....

Shokr

۱۹
شهریور

بعضی ها ذاتا نمیتونن بد باشن...هر کاری هم ک کنن یا خوبه یا خوب میشه...

اصلا نمیتونن بد باشن و بدی کسی رو بخوان...حتی اگه کلی برنامه واسه بد بودن داشته باشن آخرش یا اجراش نمیکنن یا  یکی ک مثله کوه پشت سرشونه همه چیز رو جوری درست میکنه ک طرف خوب بمونه!

مهم اینه ک خودت  خوب بمونی...

مهمتر اینه ک اون بخواد خوب بمونی....

و اگه اون بخواد خوب بمونی خوب میمونی حتی اگه خودت نخوای!

.

.

.


خوب باشیم.

۱۷
شهریور

جهان پر از پستی و بلندیست...

گاهی میری اون بالای بالا...

گاهی هم میری اون پایین پایین...

گاهی خودت میری و گاهی به زور میبرنت...

مهم اینه ک توی این بالا و پایینا ی چیزایی فراموش نشه...

۱۲
شهریور
سلام.خب دیگه وقتشه پستای شیدایی و لیلایی رو حذف کنم و به این بازی خاتمه بدم.
در هفته آینده تمام پست های شیدا و لیلا حذف می شوند و بازی شیدا و لیلا رو تموم میکنم....
شیدا و لیلا دو تا وسیله بودن تا بتونم حرفهامو بزنم....تا ذهن بعضی ها رو مشوش کنم...
دیگه نیازی به اونا نیست...
روش جدیدی در پیش گرفتم! که به زودی اعلام میکنم.

۱۰
شهریور

عملی رسیدم به مصراع اول!زاهد قصه ما به میخانه میرود!

زاهد خلوت نشین دوش به میخانه شد

از سر پیمان برفت با سر پیمانه شد

صوفی مجلس که دی جام و قدح می‌شکست

باز به یک جرعه می عاقل و فرزانه شد

شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب

باز به پیرانه سر عاشق و دیوانه شد

مغبچه‌ای می‌گذشت راهزن دین و دل

در پی آن آشنا از همه بیگانه شد

آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوخت

چهره خندان شمع آفت پروانه شد

گریه شام و سحر شکر که ضایع نگشت

قطره باران ما گوهر یک دانه شد

نرگس ساقی بخواند آیت افسونگری

حلقه اوراد ما مجلس افسانه شد

منزل حافظ کنون بارگه پادشاست

دل بر دلدار رفت جان بر جانانه شد


۱۰
شهریور

عـاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است

دادن سر نه عجب ،داشتن سر عجب است

تـن بـی سر عجبـی نیست رود گـر در خاک

سـر سربـاز ره عشـق بـه پیکـر عجب است
۰۵
شهریور

محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت


مست گفت این پیراهن است افسار نیست


گفت مستی زان سبب افتان وخیزان می روی


گفت جرم راه رفتن نیست ره هموار نیست


گفت می باید ترا تا خانه ی قاضی برم


گفت رو صبح آی قاضی نیمه شب بیدار نیست


گفت نزدیک است والی راسرای آنجا شویم


گفت والی از کجا در خانه ی خمار نیست


گفت تا داروغه راگوییم درمسجد بخواب


گفت مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست


گفت دیناری بده پنهان و خود را وارهان


گفت کار شرع کار درهم و دینار نیست


گفت از بهر غرامت جامه ات بیرون کنم


گفت پوسیدست جز نقشی ز تار و پود نیست


گفت آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه


گفت در سر عقل باید بی کلاهی عار نیست


گفت می بسیار خوردی زان چنان بیخود شدی


گفت ای بیهوده گو حرف کم و بسیار نیست


گفت باید حد زند هوشیار مردم مست را


گفت هشیاری بیار اینجا کسی هشیار نیست.


-موذنا به کدامین امید میزنی فریاد؟تو هم بخواب ما خویشتن را به خواب زده ایم!

۰۵
شهریور

.شاید اگه مشورت میکردم اینقدر اشتباه نمیکردم..

شاید اگه دوستام به موقع کنارم بودند و بهم کمک میکردن و به حرفا و درد دلام گوش میدادن الان وضعیتم اینجوری نبود:

من ی دانشجوی داروسازیم که گاهی اوقات کار میکنم..دبیرستان که بودم کلی ایده توی ذهنم بود و کلی انرژی داشتم..ی رفیق داشتم که قرار بود با هم دنیا رو فتح کنیم و ی دختره بود که عاشقش بودم...سال کنکور برای خوشحالی اون دوتا و اینکه اون دوتا رو سربلند نکهدارم کلی تلاش کردم...کلی برنامه مینوشتم که توی زندگی باید به این ها برسم...و میدونستم که میرسم چون انتخاب خودم بودن و بهشون باور داشتم.

با کلی فکر و برنامه و انرژی وارد دانشگاه شدم...فکر میکردم توی داانشگاه قراره بهم کمک کنن تا به برنامه هام برسم و پیشرفت کنم..کلی ایده و سوال توی ذهنم بود که رفتم دنبالشون...اما...اما...

نامردا زدن لهم کردن....گفتم میخوام فلان کار رو انجام بدن گفتن نه...گفتم سوال اینه؟گفتن غلط میکنی سوال میپرسی.

تو خونه گفتم زن میخوام گفتن بچه ای..گفتم سرمایه میخوام گفتن خرابش میکنی...گفتم محبت..گفتن زودته..دختری ک میخواستم هم ک ی سال پیش دادن یکی دیگه...گفته بودم ک من  اینو میخوام..گفتن نه...

تو جامعه که قبل از داروساز شدن قبولم نداشتن و الانم فقط اگه احترامی هست به خاطر اسم دکتریه ک قراره پشت مدرکم ثبت بشه...

حق ندارم خسته بشم؟

الان تبدیل شدم به ی موجود که جامعه دوس داره...ی دکتر داروسازی که واسه بقیه کار میکنه و خودش و اهدافش رو فراموش کرده...

واسه اینکه بقیه بخندن شخصیت خودمو خرد میکنم...

من دو سال پیش حتی ی کلمه بد هم بلد نبودم ولی الان برای اینکه دوروبریام از این کلمات خوششون میاد و نمیخوام اونا رو از دست بدم ثانیه به ثانیه این کلمات رو میگم.

نمیدونم این قطزات اشک رو جامعه قبول داره یا پاشون کنم؟

از اینکه دیگه خودم نیستم خسته شدم...

از اینکه الکی میخندم خسته شدم...

دیگه واسم مهم نیس که کی توی زندگیم باشه یا نباشه...

هر کی میخواد بره به  درک...

میخوام الکی فقط زندگی کنم تا وقتم تموم بشه و فاتحه...

اصلا از امروز اصول زندگیمو عوض میکنم.

میخوام الکی بخندم والکی خوش باشم و الکی گریه کنم و .....


.

.

.


-در کوی نیک نامان ما را گذر ندادند! گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را 


۰۴
شهریور
 

ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می‌رود

وآن دل که با خود داشتم با دلستانم می‌رود

من مانده‌ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او

گویی که نیشی دور از او در استخوانم می‌رود

گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون

پنهان نمی‌ماند که خون بر آستانم می‌رود

محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان

کز عشق آن سرو روان گویی روانم می‌رود

او می‌رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان

دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می‌رود

برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم

چون مجمری پرآتشم کز سر دخانم می‌رود

با آن همه بیداد او وین عهد بی‌بنیاد او

در سینه دارم یاد او یا بر زبانم می‌رود

بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین

کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می‌رود

شب تا سحر می‌نغنوم و اندرز کس می‌نشنوم

وین ره نه قاصد می‌روم کز کف عنانم می‌رود

گفتم بگریم تا ابل چون خر فروماند به گل

وین نیز نتوانم که دل با کاروانم می‌رود

صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من

گر چه نباشد کار من هم کار از آنم می‌رود

در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن

من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود

سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بی‌وفا

طاقت نمیارم جفا کار از فغانم می‌رود


-رفت و بعد از او دگر جانی ندیدم!