یک روز ملا نصر الدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد، مصالح ساختمانی را بر پشت الاغ بگذارد و به بالای پشت بام ببرد. الاغ هم به سختی از پله ها بالا رفت . ملا مصالح ساختمانی را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پایین هدایت کرد.
ملا نمی دانست که …
خر از پله بالا می رود، ولی به هیچ وجه از پله پایین نمی آید. هر کاری کرد الاغ از پله پایین نیآمد. ملا الاغ را رها کرد و به خانه آمد که استراحت کند. در همین موقع دید الاغ دارد روی پشت بام بالا و پایین می پرد. وقتی که دوباره به پشت بام رفت، می خواست الاغ را آرام کند که دید الاغ به هیچ وجه آرام نمی شود. برگشت.
بعد از مدتی متوجه شد که سقف اتاق خراب شده و پاهای الاغ از سقف چوبی آویزان شده، و سرانجام الاغ از سقف به زمین افتاد و مرد!
ملا نصر الدین با خود گفت لعنت بر من که نمی دانستم اگر خر به جایگاه رفیع و بالایی برسد هم آنجا را خراب می کند و هم خودش را از بین می برد.
.
.
.
-همیشه انتخاب داستان رو به موقع و درست انجام میدادم.
-تقدیم به استاد.
-تقدیم به دوستی که نمیدانستم از پله خوب بالا می رود اما مثله خر پایین بیا نیست.
سلام.
از این همه تکرار خسته شدم.
از گفتن هزار باره هر 8ساعت یکی خسته شدم.
از گفتن کفتارو شغال و امثالهم برای ایجاد و حفظ دوستی خسته شدم.
از تنهایی خسته شدم و از تنها بودن در مکانهای شلوغ خسته تر.
از غذاخوردن و تیغ زدن خسته شدم.
از لایک کردن و لایک شدن خسته شدم.
از بی پولی خسته شدم.
از خوابیدن خسته شدم.
از اینکه نمازامو یکی درمیون میخونم خسته شدم.
از اینکه با همه صادق بودم و ازم سو استفاده کردن خسته شدم.
از اینکه به خاطر شاد بودن دیگران خودم رو کوچیک کنم خسته شدم.
از اینکه خیلی جاها سکوت رو ترجیح میدم خسته شدم.
از من و تو و ما و شما هم خسته شدم.
و از خیلی چیزای دیگه خسته شدم که حس گفتنش نیست...
.
.
.
.
پ.ن: خسته ام اما به کمک کسی نیاز ندارم و نصیحت هم نمیخوام.
پ.ن1:این شعر که از عجیب ترین شعرای حافظه رو به خودم تقدیم میکنم.
×××چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نهای جان من خطا این جاست
سرم به دنیی و عقبی فرو نمیآید
تبارک الله از این فتنهها که در سر ماست
در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب
بنال هان که از این پرده کار ما به نواست
مرا به کار جهان هرگز التفات نبود
رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست
نخفتهام ز خیالی که میپزد دل من
خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست
چنین که صومعه آلوده شد ز خون دلم
گرم به باده بشویید حق به دست شماست
از آن به دیر مغانم عزیز میدارند
که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست
چه ساز بود که در پرده میزد آن مطرب
که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست
ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند
فضای سینه حافظ هنوز پر ز صداست×××
چند روز پیش ی داروخونه رفته بودم...دختره دو تا دفترچه داده بود...نسخه خودشو بش دادم ک گفت ی نسخه دیگه هم دارم.
گفتم به اسم کیه؟
گفت مامانم!
.
.
.
.
.
پ.ن:تصمیم گرفتم از خاطراتم اینجا بنویسم...خاطرات داروخانه و خوابگاه و خونه و ..... .
پ.ن1:می نویسم تا بماند.