s.veisi

s.veisi

تو را من چشم در راهم

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۵ مطلب با موضوع «صمد منطقی» ثبت شده است

۰۸
شهریور

میگن انسان با امید زنده است.

منم به آینده امیدوارم و خوش بین.

دلم روشنه و توکل کردم ب خودش برای حل مشکلات.

برای تموم شدن این بیماری و بیماری های دیگه از سطح دنیا...

برای تموم شدن مشکلات خودم...

اما این به معنی این نیست که من هیچ تلاشی  نکنم من باید تنان تلاشم رو بکنم شاید گرهی به اذن او با دستای من باز بشه.

قبلا خیلی استرس و اضطراب داشتم ولی الان آروم تر شدم.

خدایا خودت کمک کن این راه به مقصد درست  برسوندم،به جایی که تو دوست داری باشم نه جایی که خودم میخوام.

 

۲۹
تیر

سلام.

از این همه تکرار خسته شدم.

از گفتن هزار باره هر 8ساعت یکی خسته شدم.

از گفتن کفتارو شغال و امثالهم برای ایجاد و حفظ دوستی خسته شدم.

از تنهایی خسته شدم و از تنها بودن در مکانهای شلوغ خسته تر.

از غذاخوردن و تیغ زدن خسته شدم.

از لایک کردن و لایک شدن خسته شدم.

از بی پولی خسته شدم.

از خوابیدن خسته شدم.

از اینکه نمازامو یکی درمیون میخونم خسته شدم.

از اینکه با همه صادق بودم و ازم سو استفاده کردن خسته شدم.

از اینکه به خاطر شاد بودن دیگران خودم رو کوچیک کنم خسته شدم.

از اینکه خیلی جاها سکوت رو ترجیح میدم خسته شدم.

از من و تو و ما و شما هم خسته شدم.

و از خیلی چیزای دیگه خسته شدم که حس گفتنش نیست...

.

.

.

.

پ.ن: خسته ام اما به کمک کسی نیاز ندارم و نصیحت هم نمیخوام.

پ.ن1:این شعر که از عجیب ترین شعرای حافظه رو به خودم تقدیم میکنم.

         ×××چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست

سخن شناس نه‌ای جان من خطا این جاست

سرم به دنیی و عقبی فرو نمی‌آید

تبارک الله از این فتنه‌ها که در سر ماست

در اندرون من خسته دل ندانم کیست

که من خموشم و او در فغان و در غوغاست

دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب

بنال هان که از این پرده کار ما به نواست

مرا به کار جهان هرگز التفات نبود

رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست

نخفته‌ام ز خیالی که می‌پزد دل من

خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست

چنین که صومعه آلوده شد ز خون دلم

گرم به باده بشویید حق به دست شماست

از آن به دیر مغانم عزیز می‌دارند

که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست

چه ساز بود که در پرده می‌زد آن مطرب

که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست

ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند

فضای سینه حافظ هنوز پر ز صداست×××


  • سردار
۰۲
ارديبهشت

در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند : فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند. عابد خشمگین شد ، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند.

ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح ، بر مسیر او مجسم شد، و گفت: ای عابد ، برگرد و به عبادت خود مشغول باش! عابد گفت : نه ، بریدن درخت اولویت دارد. مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند. عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ابلیس در این میان گفت: دست بدار تا سخنی بگویم ، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد ، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

عابد با خود گفت : راست می گوید یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم و برگشت. بامداد دیگر روز ، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ نبود. خشمگین شد و تبر برگرفت.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

باز در همان نقطه ، ابلیس پیش آمد و گفت: کجا؟ عابد گفت : تا آن درخت برکنم ؛ گفت : دروغ است ، به خدا هرگز نتوانی کند و در جنگ آمدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست! عابد گفت: دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ابلیس گفت: آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد ، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی...


پ.ن: هفت شهر عشق را ابلیس! گشت...ما هنوز اندر خم یک ....یم.


۰۱
ارديبهشت

روزی مرد ثروتمندی ، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آن جا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند و قدر موقعیتش را بداند.

آن ها یک شبانه روز را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند .

در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید : نظرت در مورد سفرمان چه بود ؟

پسر پاسخ داد : عالی بود پدر !

پدر پرسید : آیا به زندگی آن ها توجه کردی ؟

پسر پاسخ داد : فکر می کنم !

پدر پرسید : چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟

پسر کمی اندیشید و سپس گفت : فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آن ها چهار تا .

ما در حیاط مان فانوس های تزئینی داریم و آن ها ستارگان را دارند .

حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آن ها بی انتهاست !

در پایان حرف های پسر ، پدرش مات و مبهوت او را نظاره می کرد .

پسر اضافه کرد : متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعأ چقدر فقیر هستیم !


پ.ن:*چشم ها را باید شست...جور دیگر باید دید*

۳۱
فروردين

یک شبی مجنون نمازش را شکست

بی وضو در کوچه لیلا نشست 

عشق آن شب مست مستش کرده بود

فارغ ازجام الستش کرده بود

سجده ای زد بر لب درگاه او

پر زلیلا شد دل پر آه او 

گفت یا رب ازچه خوارم کرده ای

بر صلیب عشق دارم کرده ای 

جام لیلا رابه دستم داده ای

وندر این بازی شکستم داده ای 

نشتر عشقش به جانم می زنی

دردم ازلیلاست آنم می زنی 

خسته ام زین عشق، دل خونم مکن

من که مجنونم تو مجنونم مکن 

مرد این بازیچه دیگر نیستم

این تو و لیلای تو ... من نیستم 

گفت: ای دیوانه لیلایت منم

در رگ پیدا و پنهانت منم 

سال ها با جور لیلا ساختی

من کنارت بودم و نشناختی 

عشق لیلا در دلت انداختم

صد قمار عشق یک جا باختم 

کردمت آوارهء صحرا نشد

گفتم عاقل می شوی اما نشد 

سوختم در حسرت یک یا ربت

غیر لیلا برنیامد از لبت 

روز و شب او را صدا کردی ولی

دیدم امشب با منی گفتم بلی 

مطمئن بودم به من سرمیزنی

در حریم خانه ام در میزنی 

حال این لیلا که خوارت کرده بود

درس عشقش بیقرارت کرده بود 

مرد راهش باش تا شاهت کنم

صد چو لیلا کشته در راهت کنم

پ.ن: فعلا در مرحله آواره شدن به سر میبریم...