لعنت به شیدا
بهشیداییکهبهموقعنرفت
حـسـب حـالی نـنوشـتی و شـد ایــامی چـند
محرمی کو که فرسـتم به تـو پـیغـامی چـند
مــا بـدان مـقصـد عـــالی نـتوانیـم رســـیـد
هـم مگر پـیش نهد لـطف شـما گــامی چـند
چون می از خم به سبو رفت و گل افکند نقاب
فـرصت عــیش نگـه دار و بـزن جــامی چـند
قــنـد آمـیختـه با گـل نه عــلاج دل مـاسـت
بـوسه ای چـند برآمـیز بـه دشـنــامی چـند
زاهـــد از کــوچـۀ رنــدان بـسلامت بـگذر
تـا خــرابــت نکند صـحبـت بـدنــامی چـند
عـیب مـی جمله چو گفتی هـنرش نیز بگو
نـفی حکمـت مکن از بهر دل عــامی چـند
ای گـدایــان خـرابـات خــدا یــار شـماسـت
چــــشـم انــعـــام نــداریـد زانـعـــامی چـند
پیر میخانه چه خوش گفت بدُردی کش خویش
کـه مـگو حــال دل ســوختـه بـا خــامی چـند
حــافـظ از شـوق ِرخ ِمهر فـروغ تـو بـسوخـت
کــامکـــارا نـظری کــن ســـوی نـاکـــامی چـند
دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز
باشد که بازبینیم دیدار آشنا را
ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون
نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا
در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل
هات الصبوح هبوا یا ایها السکارا
ای صاحب کرامت شکرانه سلامت
روزی تفقدی کن درویش بینوا را
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا
در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند
گر تو نمیپسندی تغییر کن قضا را
آن تلخ وش که صوفی ام الخبائثش خواند
اشهی لنا و احلی من قبله العذارا
هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی
کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را
سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد
دلبر که در کف او موم است سنگ خارا
آیینه سکندر جام می است بنگر
تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا
خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند
ساقی بده بشارت رندان پارسا را
حافظ به خود نپوشید این خرقه می آلود
ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را
یک روز ملا نصر الدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد، مصالح ساختمانی را بر پشت الاغ بگذارد و به بالای پشت بام ببرد. الاغ هم به سختی از پله ها بالا رفت . ملا مصالح ساختمانی را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پایین هدایت کرد.
ملا نمی دانست که …
خر از پله بالا می رود، ولی به هیچ وجه از پله پایین نمی آید. هر کاری کرد الاغ از پله پایین نیآمد. ملا الاغ را رها کرد و به خانه آمد که استراحت کند. در همین موقع دید الاغ دارد روی پشت بام بالا و پایین می پرد. وقتی که دوباره به پشت بام رفت، می خواست الاغ را آرام کند که دید الاغ به هیچ وجه آرام نمی شود. برگشت.
بعد از مدتی متوجه شد که سقف اتاق خراب شده و پاهای الاغ از سقف چوبی آویزان شده، و سرانجام الاغ از سقف به زمین افتاد و مرد!
ملا نصر الدین با خود گفت لعنت بر من که نمی دانستم اگر خر به جایگاه رفیع و بالایی برسد هم آنجا را خراب می کند و هم خودش را از بین می برد.
.
.
.
-همیشه انتخاب داستان رو به موقع و درست انجام میدادم.
-تقدیم به استاد.
-تقدیم به دوستی که نمیدانستم از پله خوب بالا می رود اما مثله خر پایین بیا نیست.