s.veisi

s.veisi

تو را من چشم در راهم

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۲۱ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

۰۲
تیر

1_ساعت یازده شب توی بالکن اتاق دراز کشیدم.چه آسمونِ قشنگی,چقدر ستاره ها مرتب ومنظم وایستادن.

یکیشون خیلی جلوتر از بقیس و خیلی قشنگتر از اوناس.

فکر کنم فرماندشونه...بهش خیره شدم,داشت باهام حرف میزد ک بم گفت چشاتو ببند میخوام سوپرایزت کنم.منم خوشحال چشمامو بستم.

2_ساعت دو و نیم شب یهو از خواب پریدم...به آسمون نگاه کردم دیدم آسمون با ستار هاش چهار چشمی منو زیرنظر گرفتن..حمله کنین..صدای فرماندشون بود.بکشیدش.

حمله کردن...همشون با هم از همه طرف دارن میان سمتم...آسمون تمامه نیرو و توانش رو فرستاده...نورشون زیاده..خیلی زیاده...میترسم کور بشم..میترسم..فرماندشون از همه جلوتر...دارن نزدیکتر میشن.فرمانده شمشیر نورانیش رو برداشت اومد ب سمت چشمم...من میترسم.خیلی میترسم..عرق کردم و توی دلم آشوب به پا شده...فرمانده شمشیر نورانیش رو پرت کرد سمت چشمم...شمشیره داره میاد..رسید به صورتم..الانه ک بخوره ب چشمم..چشممو می بندمووو......

3_چشممو باز میکنم,گوشی رو کنار دستم یبینم..برش میدارم و نگاه به ساعتش میکنم...ساعت هشت صبح وقتِ رفتن به دانشگاه.